بهانه...

 

واگر این بهانه ها نبود

واگر این تو نبودی که من

دوست داشتنت را بهانه کنم

آنوقت من و تو

برای گریه کردن

چیزی کم داشتیم…

 

پ.ن:این پست با الهام از آخرین پست ِ دوست عزیزم میثم ( کمی قهوه کمی دود ) نوشته شده...

پ.ن:واگر این بهانه ها نبود پیمان...

 

عقربه ها...

 

چند دقیقه مانده به من؟

چند ثانیه مانده به تو؟

صبر کن!

عقربه ها هیچ وقت

غشق را محاسبه نمی کنند...

 

...

 

این روزها

"هوای ِ حوصله ام ابریست"...

 

در سوگ بیژن پاکزاد...

 

بزرگ بودوازاهالی امروزبود

وباتمام افق های بازنسبت داشت

ولحن آب وزمين راچه خوب می فهميد

وپلک هاش

مسيرنبض عناصررابه مانشان داد

ودست هاش

هوای صاف سخاوت راورق زد

ومهربانی را به سمت ماکوچاند

واوبه شيوه ی باران پرازطراوت تکراربود

ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشيند

ورفت تالب هيچ

وپشت حوصله ی نورهادرازکشيد

وهيچ فکرنکردکه ما

ميان پريشانی تلفظ درها

برای خوردن يک سيب چقدر تنهامانديم....

 (سهراب سپهری)

 

بیژن پاکزاد متولد ۱۵ فروردین  ۱۳۲۳در تهران وی طراح و تولیدکننده سرشناس ایرانی -آمریکایی

لباس‌های مردانه و عطر بود.

بیژن در سال ۱۳۵۲ به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد و در سال ۱۹۷۶ میلادی فروشگاه ویژه

خود را در رودئودرایو واقع در بورلی هیلز افتتاح کرد. بازدید از این فروشگاه تنها با داشتن وقت قبلی

 امکان‌پذیر است.

پیژن همچنین به خاطر داشتن اتومبیل‌هایی نظیر بنتلی آزور زرد رنگ با تزیینات داخلی مشکی،

مرسدس بنز اس‌ال‌آر مک لارن مشکی، فراری اف۴۳۰ زردرنگ، رولزرویس فانتوم کوپه زرد رنگ

و بوگاتی ویرون معروف بود. مجله Vanity Fair در سال ۱۹۸۹ نام بیژن را در لیست

شیک‌پوش‌ترین‌های (خوش پوش‌ترین‌ها)جهان خود قرار داد.

بیژن در روز ۲۶ فروردین ۱۳۹۰در محل کارش در خیابان رودئو در بورلی هیلز دچار سکته مغزی شد

و در گذشت .

یاد و خاطره اش گرامی...

 

 

با تو بودن...

 

وقتی زرد می شوم

تو در من سرخ می شوی

چارفصل کم است برای با تو بودن

بگذار هر روز کبیسه باشد...

 

 

پ.ن:سال گذشته پرفرازونشیب ترین سال در زندگی مشترکمون بود .

پ.ن:و سلام  به ۱۳۹۰

 

تراژدی یک تانگو...

 

یک هفته ای می شد که شب ها به چراغ روشن پنجره مقابل آپارتمانش دلبسته شده بود!

چند روز پیش هم میز کارش را کنار پنجره گذاشت تا شب ها بتواند بدون بلند شدن از پشت میز

و ایستادنی ممتد٬روی صندلی اش لم بدهد٬سیگارش را دود کند٬قهوه بنوشد و به آن پنجره٬آن

پنجره لعنتی چشم بدوزد!

یک هفته ای میشد که داستانش نا تمام مانده بود و او فرصت نمی کرد که حتی برای بازخوانی

مجدد سطرهایش وپرواز هر چه بیشتر قوه تخیلش آنرا مرور کند!

آن شب هم مثل همیشه اندام زن در پی تاریک روشنای انعکاس چراغهای شهر بر پنجره پدیدار

شد.قلب مرد مانند تمامی شبهای دیگر شروع به تپیدن کرد وسپس همان حرکات موزون با همان

ریتم همیشگی و طنین موسیقی خاص آغاز شد.

حالا چرخش و درآمیختن اندام زن با اندام مردی که می کوشید در پیچ و تاب آغوش زن به اوج لذت

برسد...

مرد سیگاردیگری روشن کرد .او می دانست که هم اکنون پرده های پنجره برای یک هماغوشی

ناب بسته خواهد شد و این آخرین سکانس از تراژدی آخرین تانگوی زنی است که همسر

نویسنده اش را هرشب به میهمانی هماغوشی بی امضایش می برد!

 

پ.ن:بازخوانی ترانه قدیمی   " Sway "  با صدای هوشمند عقیلی...

 

دلتنگی...

 

دلم می خواد یه روز

فقط یه روز

ازخونه بزنم بیرون

پشت چراغ قرمز بایستم

اونوقت ببینم

به جای شمارش معکوس از ۱۰۰ به صفر

عددها از صفر به ۱۰۰ می رسند و چراغ سبز میشه!

این قضیه درست مثل سرریز شدن رویا تو یه خلسه ی ِ ناب ِ!

خسته ام از روزمرگی هایی که به صفر میرسه...!

 

پ.ن:من هستم...

پ.ن:ممنونم از سیاوش "سبک مرده" که با کامنتاش منو از رو برد...

 

خلسه سکوت...

 

پ .ن:مدتی ِ حوصله ی ِ نوشتن ندارم٬شاید به این دلیل باشه که تو وبلاگ بچه ها هم

پستای ِ خاص و متفاوتی نمی خونم که بهم انگیزه نوشتن بده!

پ.ن: یه آلبوم به نام "بوی خوش وصل"چند هفته ای میشه که ذهنم رو مشغول کرده و

 از گوش دادنش اشباع نمیشم٬موسیقی هم خوانی با صدای  مهسا وحدت و

 Mighty Sam McClain خواننده سبک بلوز.در این آلبوم کنوت ری‌یر‌سرود و یارل برن‌هاف

تنظیم‌ها، نوازندگی گیتار و پیانوی برقی را بر عهده داشتند. مایتاس اریک ،باس ِ ایستاده، ویبرافون،

پیانو و ترومپت نواخته است. روون آرنه‌سن درام زده و نی ِ پاشا هنجانی همراهی‌شان کرده.

اشعار از نقاش و شاعر معاصر محمدابراهیم جعفری است و اشعار انگلیسی از شاعر و ناشر

موسیقی اریک هیلستاد است.

پ.ن:اینم یه لینک واسه دانلود آلبوم"بوی خوش وصل"

 

برای دانیال کوچولو...

 

 

تکرار تصویر تو

در انعکاس ِ آینه

رنگین کمانی است

که مرا به خورشید می رساند...

 

پ.ن۱:نفسای ِ من به نفسای ِ این کوچولو بسته است.

پ.ن۲:خواهرزاده ی یکی یه دونه ی من" دانیال".

پ.ن:اینم دانلود آهنگ مورد علاقه اش"کیک شکلاتی".

 

خط ٍ حامل...

 

 سکوتت را بنواز

درست روی خط ِ حامل

می خواهم در مسیر ملودی ات باز گردم...

 

پ.ن:به پیمان عزیزم...

 

بادبادک...

 

خسته که می شوم

کودکی هایم لج میگیرد

از فصل بادباکها

چند نسل دور شده ام؟

 

پ.ن ۱:آن روزها وقتی که من بچه بودم٬غم بود اما کم بود...

پ.ن ۲:دانلود ترانه ی "وقتی که بچه بودم" با صدای جاودانه ی زنده یاد فرهاد مهراد... 

 

 

تابلو...

 

صدای قدم هاش روی پارکت های چوبی کف اتاق طنین انداز شده بود.به سیگار برگ لای

انگشتاش نگاه کرد٬پک عمیقی به اون زد و همه دودش رو فوت کرد روی تابلویی که به دیوار

اتاق نصب شده بود.

به تابلو خیره شد٬تصویر مردی پشت پیانو بود که قطعه ای را گویی در خلسه ای ناب از حضور ِ

زنی در کنارش  می نواخت!

واین تابلو تنها تابلوی چاردیواری ِ مرد محسوب می شد!تابلویی که در پس خودش٬تصویرش و

حتی حضورش هزاران خاطره عاشقانه نهفته بود.

سعی کرد به به انگشتان مرد نوازنده عمیق تر نگاه کند تا مگر تشخیص بدهد که کدام نت را

درچه گامی می نوازد؟

راستی چرا در تمام طول این سالها هرگز به این موضوع فکر نکرده بود؟

هرچند چه فرقی داشت !مهم نواختن بود! نواختنی که در پس آن انگیزه خلق یک اثر ناب

خودنمایی می کرد!

به یاد روزی افتاد که با او و با اشتیاقی وصف ناپذیر این تابلو را برای چاردیواری شان خریده

بودند.

هم او که یک روز بی آنکه بداند و بخواهد زندگیش با زندگی این مرد گره خورد ٬ اوج گرفت و

درهمان اوج ٬یک روز بی آنکه بخواهند و بدانند او رفت و برای رفتنش تنها چند خط نوشت:

"میروم تا مبادا عشقمان به روزمرگی برسد٬دوستت دارم تا ابد..."

...

کسی با دو ضربه به در کوبید.مرد یکباره به خودش آمد! امروز و در این ساعت او با هیچ کسی

قرار ملاقات نداشت!

به سمت در آپارتمان گام برداشت و در پس آن با چهره ی دختری ریز نقش با چشمانی آشنا

روبه رو شد!

دختر عمیق به چهره مرد خیره شد.سپس لبخند زیبایی زد و در حالیکه صدایش می لرزید

گفت:سلام استاد!می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

-بله حتما! اما متاسفانه من شما رو نمیشناسم!

-بله میدونم! اما...!

-اُکی!بفرمائید تو !

در را که پشت سرش می بندد ٬دختر با گام های آهسته به دور اتاق می چرخد٬تک تک

لوازم اتاق را با دقت اما سرعتی هیجان انگیز نظاره می کند وسپس  یکراست به سمت تابلوی

روی دیوار می رودو به آن خیره می شود...

-قهوه میل دارید مادموازل؟

-بله!ممنون میشم!

ومرد به سوی آشپزخانه می رود و در حالیکه در فنجان های سفید رنگ٬ قهوه ی فرانسه

می ریزد می پرسد: چه کمکی می تونم به شما کنم مادموازل؟

وسکوت...

با دوفنجان قهوه در یک سینی چوبی ظریف به اتاق برمی گردد.دخترهمچنان غرق تماشای

تابلوی روی دیوار به سیگاری که لای انگشتان کشیده اش روشن کرده ٬پک می زند!

مرد سینی را روی میز می گذارد و به دختر نزدیک می شود.

-ببخشید مادموازل تو این تابلو چیز خاصی می بینید؟

-بله!می تونم بغلتون کنم پدر...!

 

پ.ن ۱: عشق بهترین نغمه در موسیقی زندگی است. انسان ِ بدون عشق ، هرگز با همسرائی باشکوهِ

بشریت ‏همنوا نخواهد شد. (روک شنایدر)

پ.ن ۲ :دانلود ترانه ی "I Cant Live Without You" با صدای ِ زیبای ِ mariah   care ...

پ.ن ۳:این پست پیش از این در وبلاگ دیگر من "سونات مهتاب "  به ثبت رسیده بود...

 

 

مردی برای 24 ساعت...

 

 

چند وقتي‌ می شد که در صدد بودم تا درباره‌ي شکل  ِ يک دهه‌ي اخير سريال‌هاي آمريکايي

بنويسم اما دو دليل خيلي واضح جلوي مرا می گرفت .یکی اینکه  سریال دیدن و  دنبال کردن

یک ماجرای داستانی به طور کلی به سلیقه ی بیننده بستگی دارد و در واقع مطرح کردن یک

سریال به عنوان ِ یک ماجرای ِ متفاوت نوعی نگاه کردن از زاویه شخصی به آنهاست و دیگر آن

که رکورد شکنی برخی آمارهای ِ مبنی بر پر بیننده ترینها نمی تواند دلیل ِ موجهی برای خاص

بودن و یا بی نظیر بودن ِ آنها باشد!

با این تفاسیر وقتی به تماشای ِ سریالی به نام "24" می نشینم ، ناخودآگاه این احساس در

درون ِ من شکل می گیرد که به علاقه مندان ِ سینمای ِ آمریکایی توصیه کنم  فقط برای یک بار

هم که شده به دیدن ِ بخشهایی از آن بنشینند تا شاید تفاوت های چشمگیر ِ موجود در روند ِ

شکل گیری ِ آن سطح  ِ سلیقه ی ِ مخاطبیشان را ارتقا بدهد .

 

 سریال 24 انعکاسی از وضع موجود جامعه‌ی آمریکاست. این سریال صرفا یک سرگرمی محسوب

نمی شود چرا که شمه‌ای از سیاست خارجی آمریکا در آن وجود دارد. داستان درباره مامور اداره

ضد تروریست" CTU" یا همان( Counter Terrorist Unit ) ،" جک باور" است (با بازي كيفر ساترلند

كه تنها براي 4 فصل 15 ميليون دلار دستمزد گرفته است.)که با خبر می شود 24 ساعت بعد قرار

است به جان نامزد ریاست جمهوری امریکا که اتفاقا شانس زیادی برای انتخاب شدن دارد سو ء

قصد شود(season 1) در این راستا او فقط 24 ساعت فرصت دارد که از این حادثه جلوگیری کند.

در واقع هر فصل (Season) یک روز از زندگی" باور "را در حال مبارزه با یک نقشه ی تروریستی

بزرگ و خطرناک نشان می دهد.

 

قطار سریال 24 روی ریلی حرکت می‌کند که دو خط آهن دارد؛ یکی از آنها سیاست و دیگری

امنیت است. این از ویژگی‌های این فیلم محسوب می‌شود که همزمان دو موضوع مستقل را

در هم تنیده است و قطار فیلم بر روی این دو ریل حرکت می‌کند و موضوعیت آن به گونه ای در

هم تنیدگی دارد.در این سریال ریل امنیت نسبت به ریل سیاست تعریف می‌شود. یک پای این

فیلم در کاخ سفید و آمریکا در واشنگتن دی. سی است و پای دیگر آن در واحد ضد تروریسم

(Counter Terrorism and Unit) که مخفف آن سی.تی.یو است که این عبارت در فیلم دائماً

شنیده می‌شود. این افراد در جایی در لس‌‌آنجلس، در ایالت کالیفرنیا وکاخ سفید در منتهی الیه

شمال شرق آمریکا در واشنگتن دی.سی هستند. از طرف دیگر در جنوب غرب آمریکا در لس‌آنجلس

واحد سی.تی.یو یا واحد ضد تروریسم فدرال مستقر است و با مسائل امنیتی مقابله می‌کند.

پس دو لوکیشن یا محل اصلی داریم که تصمیمات در آنجا گرفته می‌شود؛ یکی در حوزه ریل اول

یعنی حوزه سیاست در کاخ سفید و دومی ریل امنیت که مربوط به سی.تی.یو در لس‌آنجلس است.

در این سریال نقش رئيس جمهور مهم تر از عمليات مأمورين CTU جلوه مي كند در نتيجه تناقص

در تصميم گيري و ايفاي وظيفه به عنوان سرپرست خانواده و رئيس سياسي كشور بودن به شدت

رخ نشان مي دهد. رئيس جمهور آقاي پالمر از طرفي مي بايست مراقب توطئه هاي خانوادگي و

رقيبان خود باشد و از سويي در همان زمان، به عنوان رئيس يك كشور بايستي در برابر خشن ترين

اتفاقات تصميم گيري جدي بكند و دستورات مقتضي براي حفظ امنيت كشور صادر كند.

از ويژگي هاي اين سريال اين است كه تمام حوادث در 24 ساعت اتفاق ميافتند،‌ يعني هر حادثه اي

در يك ساعت از 24 ساعت و در واقع در 24 قسمت مجزا و هر قسمت حدود 40 دقیقه به صورت

Real Time پخش مي گردد.

 

این سریال به سبک اکشن و ماجرایی است و قهرمان‌‌پردازی در آن بسیار درخشان به تصویر کشیده

شده است.با توجه به اینکه پخش فصل اول این سریال اندکی پس از حادثه ی 11 سپتامبر آغاز شد

و با توجه به محتوای تروریستی فیلم شبکه ی Fox در ابتدا پخش سریال را برای مدتی به تعویق

انداخت. اما با پخش سریال استقبال خوبی از آن به عمل آمد به طوری که «کیفر ساترلند» بازیگر

کاراکتر جک باور، برای بازی در تنها 10 قسمت اول سریال برنده ی جایزه ی گوی زرین شد. با

فروش DVD فصل اول، این سریال رکورد فروش DVD در بریتانیا را، نه فقط در بخش سریال،

بلکه در بخش فیلم شکست و ارباب حلقه ها را پشت سر گذاشت. به طوری که خود کیفر ساترلند

از این رکورد شکنی اظهار تعجب نمود.


به هر حال سریال ِ" 24" آن‌قدر مخوف نیست که بعد از تماشای یک قسمت مجبور شوید یک

بسته سیگار بکشید و آن‌قدرها هم راحت نیست که در پایان هر قسمت به‌هم‌ریخته نباشید.

ریتم و تدوین و تکنیک سریال شما را عصبی می‌کند و به‌هم می‌ریزد. اما با تمامی ِ این تفاسیر

این سریال جز سریالهای پر طرفداری است که از سال 2001 همچنان صدر نشین ِ جدول ِ

سریال های ِآمریکایی محسوب می شود و بزرگانی چون بیل گیتس (ثروتمند ترین فرد دنیا

و صاحب شرکت مایکروسافت)، دیک چنی (معاون رییس جمهور آمریکا) و دونالد رامسفلد

 (وزیر دفاع سابق آمریکا) از طرفداران آن می باشند.

 

 پ.ن:دانلود قسمتی از موسیقی سریال "24"

 

 

این هشت ٍ دوست داشتنی...

 

 

میگن زندگی بازی های عجیبی داره!

یادمه تو کتاب "جهان هولوگرافیک " می خوندم که زندگی ِ ما به یه ژنراتور ِ حوادث ِ اتفاقی

متصل ِواین حوادث به مرور برای ما به امضاهای شخصیمون تبدیل میشه! یعنی چی؟

یعنی این که من از بچگی به عدد ۸ علاقه مند بودم و همه آدما و اشیاء و.... رو هشت تا

دوست داشتم و این قضیه عدد ۸ که یه جور شوخی ِ کودکانه تلقی میشد با رسیدن من به

این سن هم به یه جور امضای ِشخصی ِ فرا واقع گرایانه تبدیل شد!

اگه بخوام در این پست بحث درباره ی حرکت دیزلی و یا شاید هم انژکتوری ِ ژنراتور ِ حوادث ِ

اتفاقی ِ زندگی رو بسط بدم و به بررسی نقاط قوت و ضعف اون بپردازم بدون شک نه در حوصله

شمامی گنجه و نه شمع پلاتین های ِ موتور ِ مغزی ِ خودم گنجایش داره!

اختصار ِ کلام این که ۸ ماه پیش نویسنده این سطور به دیدن ِ یه کابوس ِ اجباری دعوت شد و

امروز درست بعد از ۸ ماه و ۸ روز و ۸ ساعت از اون کابوس بیدار شد و نفس راحتی کشید ٬بعد

هم رفت سراغ تقویم جیبیش تا این تاریخ ِ هشت گونه رو تو اون به ثبت برسونه که نزدیک بود

از شدت شوک غش کنه! آخه دید تو تقویمش نوشته ۲۷ مهر ماه ۱۳۸۹ میلاد هشتمین اختر ِ

تابناک آسمان آفرینش!

باور کردنش مشکله اما٬باور کنیدکه  عدد ۸ یه جور امضای شخصی ٬تو ژنراتور ِ حوادث ِ اتفاقی ِ

زندگی ِ من ِ...

 

پ.ن :ممنونم افشین عزیز که در تمام مدت این ۸ ماه و ۸ روز و ۸ ساعت به ظاهر از من دور

اما نزدیک تراز همیشه بودی وقتی روزهایم با اس ام اس های امیدوار کننده ات آغاز میشد و انگیزه ی

ادامه ی این راه دشوار در من هرچه بیشتر شکل می گرفت درست مثل همین امروز که برایم نوشتی:

"هم روز را تو می سازی هم روزگار را٬امروز را زیباتر بساز..."

پ.ن:ممنونم سامان عزیز که در روزهای سختی که گذشت با دعوت من برای نوشیدن فنجانی قهوه در

 کنج کافه ای آرامش بخش برایم از فردایی گفتی که امروز آمد...

پ.ن:ممنونم پگاه عزیز که به رسم رفاقتی دیرینه هر چند در سکوت برایم نوشتی:

"خیالهایت را بادکنکی کن....بادش کن...تمام روزهای بدت را بریز در این بادکنک...بگو هرچه باداباد....هرچه دلتنگی...

هر چه غم...وقتی بادش کردی بترکان...به صدای عظیم این ترکیدن غم فکر کن.....روزها می گذرد...خودت به فکر خودت

 باش....دغدغه زیاد است...فکر زیاد است...می دانی....مثل آن روزها قاه قاه بخند...همین..."

پ.ن:ممنونم بخاطر بودنتان٬ممنونم بخاطر ماندنتان و دست رفاقتتان که بی منت دستهای مرا فشرد...

 

 

تاس...

 

 

تاس می اندازم

جُفت می آید

لبخند می زنی

تخته را جمع می کنم...

 

پ.ن:برای درک حقیقت بهار راهی جز طی طریق در مسیر زمستان نیست..."رومر گادن"

پ.ن:گمان می کنم خورشید در حال طلوع است...

پ.ن:این روزها همواره برایش آهنگی از" احمد رضا نبی زاده " را زمزمه کردم.

دانلود آهنگ "عزیزم غصه نخور"

 

 

نوستالژی...

 

چمدانش را پشت ماشین گذاشت و به سمت فرودگاه حرکت کرد.وقتی هواپیما در

چند هزار پایی از زمین قرار گرفت او چشمانش را بست و به کوچه ها و خیابان های

شهری اندیشید که سالیان دراز از آن دور بود.

کسی به شانه اش زد!

میهماندار هواپیما:قهوه میل دارید؟

به نشانه تائید لبخندی زد٬لبخندی که به هزاران نقطه از خاطراتش گره می خورد...

 

پ.ن ۱:هنر بزرگ ، هنر فاصله‌هاست. آدم ، زیادی نزدیك باشد می‌سوزد ، زیادی دور ، یخ می‌زند ؛

 باید نقطه‌ی درست را پیدا كرد و در آن ماند.( كریستین بوبن)

پ.ن ۲:دانلود ترانه ی جاودان (If You Go Away) از آلبوم "Love Songs" با صدای "Julio Iglesias".

پ.ن ۳:این پست مخاطب خاص دارد...

 

 

بازگشت...

 

اون روز وقتی با صدای بوق یک ماشین از خواب پرید،توی تخت خواب نشست،صورتش خیس

عرق بود.به همسرش که در کنار او به خواب عمیقی فرو رفته بود نگاه کرد،به سرعت از تخت

پایین آمد،زیر دوش آب سرد گذشته اش را یک بار دیگر مرور کرد،با تمام فرازو نشیب ها.

توی آشپزخانه،پشت میز،به فنجان قهوه اش خیره شد و سعی کرد خطوط صورت او را جزء به

جزء تصور کند،دیگر تحمل حتی یک ثانیه دوری از او را نداشت.لباسهایش را پوشید،همان کت

و شلواری که سالها پیش با او آنرا از یکی از بوتیک های میدان... خریده بود.به خودش در آینه

نگاهی انداخت،چقدر صورتش شکسته شده بود و موهایش گویی سالها بود که فریاد می زد

در سرازیری عمر حرکت می کنی!

سوییچ را چرخاند،از گل فروشی یک شاخه گل رز خرید و روی داشبورد گذاشت و به برق چشمان

او به هنگام دیدن شاخه گل رز اندیشید و لبخندی طولانی زد.سیگاری روشن کرد،پیچ رادیو را

چرخاند،مجری برنامه با هیجان هر چه تمامتر درباره جشن ازدواج دوهزار دانشجوی دانشگاه

صحبت می کرد و از الطاف دولت در اهدای یک سفر حج به زوج های جوان!

رادیو را خاموش کرد.

ازدواج!امضا!تعهد! لعنت به این جماعت!                                                            

ته سیگارش را از پنجره ماشین بیرون انداخت و پایش را هر چه بیشتر و بیشتر بر پدال گاز فشار

آورد.ماشین با سرعت دیوانه واری پیچ و خم های جاده خارج از شهر را طی می کرد تا بالاخره

عمارت آبی رنگ با آن حیاط پر از درخت های سر به فلک کشیده نارون و تبریزی در مقابلش

نمایان شد.

نگهبان ورودی عمارت از مرد سوالهایی پرسید و بعد...

گل را از روی داشبورد برداشت،از ماشین پیاده شد،کتش را مرتب کرد،یکبار دیگر در آینه بغل

ماشین به صورتش خیره شد،نه!هنوز هم می توانست سالهای سال با او زندگی کند!هنوز

خیلی وقت داشت.

گل رز را در دستانش جا به جا کرد و پله های عمارت را یکی در میان طی نمود و وارد عمارت

شد.خانمی بلند قد با صورتی استخوانی و عینکی ظریف بر چشم به استقبالش آمد.مرد

لبخندی زد و گفت:آمدم آقای "ب " را ببینم!

زن بلند قد عینکش را جا به جا کرد و عمیق به چهره مرد خیره شد سپس لبخند زیبایی زد

و با هیجان پرسید:شما آقای "الف" هستید؟

مرد از تعجب خشکش زد!

زن ادامه داد:می دانم که از سوالم متعجب شدید اما باید بگویم که شما یکی از مشهورترین

افراد دراین عمارت هستید چون آقای "ب" هر روز از شما و خاطراتتان برای ما تعریف می کند

به گونه ای که انگار همین دیروز یا همین چند لحظه پیش اتفاق افتاده است!

اشک از گوشه چشمان مرد بر گونه اش لغزید و گرمای آن قلبش را لرزاند.کت را از تنش بیرون

آورد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش!

در این بین تعداد زیادی مرد وزن با لباسهای متحدالشکل به دور او حلقه زدند.مرد کت و پیراهنش

را به دست زن داد و گفت:لطفا یک دست از این لباسها(و به لباسهای متحدالشکل اشاره کرد )

به من بدهید!

زن که از این رفتار مرد تعجب کرده بود با حالتی تعلیق گونه گفت:آخر این لباسها!!

مرد توی حرف زن پرید و گفت:مگر نگفتید که همه این عمارت مرا می شناسند؟مگر نگفتید من

یکی از مشهورترین این افراد محسوب می شوم؟مگر نگفتید که او هر روز و هر روز از من و

خاطراتمان برای شما می گوید؟ پس لطفا یک دست از این لباسها به من بدهید چون

می خواهم تا آخر عمر با او و در کنار او میهمان این عمارت باشم!

وسالها بعد،دو پیرمرد،در حالیکه روی نیمکت حیاط عمارتی آبی رنگ با درختان سر به فلک

کشیده نارون و تبریزی دست در دست هم نشسته بودند،به تابلوی عمارتی می نگریستند

که در آن هیچکس آن دو را بخاطر عشق پاک و بی آلایشی که میانشان وجود داشت محکوم

نمی کرد.تابلویی که بر روی آن نوشته شده بود "آسایشگاه".

 

 

پ.ن ۱:به تمامی آنانی که ر ن گ ی ن ک م ا ن ی می اندیشند و رنگین کمانی زندگی

 می کنند...

پ.ن ۲:بعد از خواندن این پست تماشای فیلمی رومانتیک به نام"کوهستان بروکبک"محصول سال ۲۰۰۵

میلادی که پیچیدگی‌های رابطهٔ احساسی و جنسی بین دو مرد همجنس گرا را در آمریکا بین سالهای

۱۹۶۳ میلادی تا ۱۹۸۳ میلادی به تصویر می‌کشد را پیشنهاد می کنم.این فیلم توسط" آنگ لی" کارگردانی

شده‌ و برگرفته از داستان کوتاه «کوهستان بروکبک» نوشتهٔ" آنی پروکس" می‌باشد.  

پ.ن ۳:این پست پیش از این در وبلاگ قبلی من"سونات مهتاب"به ثبت رسیده بود .

 

 

برای او...

 

      به دست می آورم " تو "را

      وقتی٬

      همه ی ضمیرهای "من"

      "ما" می شود

       و " تو"

      در من قد می کشی

      و "من"

      فعل ها را دوره می کنم...

 

     پ.ن:برای پیمان"بدون مرز" که امروز نخستین روز از باقی زندگی اوست...

     پ.ن:تولدت مبارک مهربان...

 

 

به بهانه"آخرین تانگو در پاریس"

 

عشق آغاز می شود

درست در پایان ِ نقطه ای که می گذاری.

با من از قصیده به غزل بیا

تا چهارپاره شوم در آغوشت...

 

 

پ.ن ۱:فیلم"آخرین تانگو در پاریس"را برای سومین بار و در زمانی تماشا کردم که ستاره جاودانه تاریخ سینما" مارلون براندو "دیگر در بین ما نیست. هنگام دیدن دگرباره اش ٬قدرتمند ترین صحنه های بازی "براندو "به شیوه غریبی در من طنین اندازشد.

پ.ن ۲:آخرین تانگو...، فیلم آزادی است. این فیلم یکی از بزرگترین تجارب احساسی - جنسی سال ۱۹۷۲محسوب می شود. فیلمی که بسیار مصممانه بر پایه احساسات بنا نهاده شده است و یکی از فیلمهای کلاسیک جنجال برانگیز تاریخ سینماست که در همان سال پنج جایزه اسکار را به دست آورده و نامزد دریافت دو جایزه دیگر نیز شده است. در این فیلم ایتالیایی – فرانسوی به دو زبان انگلیسی و فرانسوی تکلم می شود.در اهمیت این فیلم همین بس که بگوییم کارگردانش کسی نیست جز"برناردو برتولوچی".

پ.ن۳:آلبوم موسيقی متن «آخرين تانگو در پاريس» شامل 11 قطعه است که موتيف مينی‌مال و البته گريزپایی که برای ساکسیفون دارد اجرای تاحدی بداهه‌ ای است با نوازندگی "گَتو باربيری" که گویی برای يک جشن‌واره‌ی گونه‌ی جَز لاتين تهيه و تنظيم شده است.این موسیقی گاهی به ريتم سوييت است، گاهی بالاد يا والس يا تانگوست و گویی صفت‌هایی که برای هيأت" مارلون براندو "در فيلم شمرده می‌شود، همه‌اش برازنده‌ی شخصيت ساکسیفون موسيقی «آخرين تانگو...» نيز هست؛ گستاخ و بزرگ، غريب (مثل بخش‌های پايانی؛ پالتو، موها و آدامس پل و نرده‌های بالکن!) و البته غمگنانه!

پ.ن۴:به‌نظرشما همين دو‌سه مورد برای اثبات بی نظیر بودن يک فیلم کافی نيست؟!

 

فانتزی بلوغ...

 

چشمانش را که می گشاید،آفتاب از لا به لای پرده های پنجره با شیطنتی کودکانه خودش

را به اندام برهنه او می چسباند.

چند لحظه ای دستانش را در مسیر شعاع نور حرکت می دهد و سپس به مرد که طاق باز

و آرام در کنار او به خواب رفته است نگاه می کند ،بلند می شود،ملحفه ها را کنار می زند و

به سمت حمام می رود،دوش آب گرم را که باز می کندچند لحظه ای چشمانش را می بندد

و به تمامی اندامش فرصت می دهد تا مسیر جریان آب را دنبال کنند.موقع بیرون آمدن ازحمام

تصمیم می گیرد تا حوله ی مرد را بر تنش کند.

وقتی به اتاق خواب بر می گردد،اینبار مرد را در حالت خوابیده به پهلو می بیند.به محض ورودش

مرد چشمانش را می گشاید وبعد سرش را به گونه ای به دستش تکیه می دهد که انتهای

آرنجش در بالشت فرو می رود و شروع می کند به خندیدن.

-چقدر بامزه شدی؟انگار یک بچه لباس بزرگترها را تنش کرده باشد!

زن می خندد و همزمان موهای سیاه بلندش را با کلاه حوله خشک می کند.حالا مرد فرصت

دارد تا به حرکت دستهای زن در میان موها یش با آن حالت آرام ِ رفت و برگشت چشم بدوزد.

-می دونی من تو زندگیم هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم عاشق یه زن بشم ولی نمی دونم

تو چی کار کردی که دیوونه ات شدم؟!

-یعنی واقعا تا قبل از من با هیچ زنی نبودی؟

-نه!گفتم که!قصه اش دراز ِ!

-همیشه میگی قصه اش دراز ِ ولی هیچ وقت هم تعریفش نمی کنی!

-آخه تو همیشه عجله داری و می خوای زود بری !

زن به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت،بعد حوله را دور تنش جمع کرد و آمد کنار او لبه ی

تخت نشست .

-امروز می مونم تا همه ی ماجرا رو برام تعریف کنی !

مرد به صورت طاق باز به روی تخت دراز کشید و.دستهایش را در هم قلاب کرد و در حالیکه

به سقف اتاق خیره شده بودچشمهایش رابه گونه ای تنگ  و گشاد می کرد که گویی

می خواهد چیزهای بیشتری را به خاطر بیاورد وسپس با صدایی آرام و یکنواخت به مرور

خاطرات گذشته اش پرداخت.

-می دونی وقتی من 5 ساله بودم پدر و مادرم طلاق گرفتن ! اونا مدام دعوا داشتن!

پدرم مرد آرومی بود ولی مادرم ...

من دیگه هیچ وقت پدرم رو ندیدم و از اون به بعد با مادرم بودم! زندگی نفرت انگیزی داشتیم!

حتی یاد آوریش هم منو آزار میده....

واسه همین فکر می کردم همه ی زنا مثل مادرم هستن!همه ی اونا !

 وقتی بزرگتر شدم ،با خودم گفتم اگه همه ی زنا مثل مادرم هستن من هیچ وقت نمی تونم

عاشقشون بشم تا این که اون روز تو رو دیدم با اون عینک آفتابیت! با اون حالت راه رفتن

دلبرانه ات !قلبم شروع کرد به تپیدن !با خودم گفتم نه!این یکی با بقیه فرق داره !

همینطور هم شد.تو با بقیه فرق داشتی٬ نداشتی؟

یکسال ِ با منی و من به جز تو به هیچ زنی دل نبستم! عاشق ِ اومدن و رفتناتم !

عاشق انتظار کشیدنت ! عاشق باهات شام خوردن و گپ زدن و خندیدن ! عاشق تو

آغوشت به اوج لذت رسیدن !

تو اگه مثل مادرم هم بودی با اون عینک آفتابیتو با اون حالت دلبرانه ات دلم رو بردی،

اون که نبرد برد؟ اصلا قرار هم نبود دل پسرش رو ببره!

زن سرش رو پایین انداخته بود و آرام آرام گریه می کرد.

مرد بلند شد.سر جایش نشست.دستهایش را دو طرف صورت زن گذاشت و سعی کرد به

چشمهای پر از اشک او خیره شود .لبخندی زد.

-من اینا رو نگفتم که تو گریه کنی عزیزم! آخ کوچولوی من! تو تونستی منو عاشق کنی

می فهمی؟ به خدا عاشقتم لعنتی،عاشق !

پاشو،پاشو لباساتو بپوش دیرت میشه ! پولت رو هم مثل همیشه گذاشتم روی میز!

راستی هیچ وقت ازت نپرسیدم بعد از این یک سال و دو شب تو هفته اومدن اینجا نمی خوای

نرخت رو بالا ببری؟

 

پ.ن:"یوستن گادر" نویسنده رمان های مشهور  فلسفی میگه :میلیاردها آدم روی این کره خاکی

 زندگی میکنند ولی نمی دونم چرا آدم فقط عاشق یکی از اونها میشه! یه انسان به خصوص !

 هیچ وقت هم دوست نداره اونو با کس دیگه ای عوض کنه ...

 پ.ن:بعد از خواندن این پست ٬تماشای فیلم مالنا" Malena" به نويسندگی و كارگردانی"جوزپه تورناتوره "

بزرگ را با بازی زیبای" مونيكا بلوچي" و موسیقی خلسه آور" انيو موريكونه"به شما پیشنهاد می کنم.


این روزها...

 

این روزها

پشت پلکهایم گم شده ام

این روزها

خط لبخندم را

با مدادی

در برابر عریانی آینه تصحیح می کنم

این روزها...

 

پ.ن:من عادت کرده ام گریه هایم را با حروف سکوت بنویسم...

 

خلسه...

 

چشمانم را که می گشایم آسمان هنوز در گرگ و میش ِ طلوع است.به سختی بلند می شوم و

خودم را از شر ملحفه هایی که به طرزی غریب تمامی اندامم را احاطه کرده نجات می دهم.گویی

تمامی دیشب با آنها جدالی سخت داشته ام.

سرم گیج می رود!احساس تشنگی می کنم !به آشپزخانه می روم و از بطری درون یخچال جرعه ای

می نوشم ٬تشنگی ام برطرف نمی شود!باز هم می نوشم٬بی فایده است!

بر می گردم و آشفتگی اوضاع پیرامونم را نظاره می کنم.من تمامی ِ شب ِگذشته را با اومشاجره

کرده ام.

یک آکواریوم شکسته با ماهی های ِ در سنگ ریزه و نقش ِ خیس ِ قالی از نفس افتاده!پاکت ِ

سیگار ِ نیمه مچاله شده ام٬یک جعبه پیتزای ِناتمام٬بوی ماندگی هواو صدای مجری تلویزیون که

برنامه صبحگاهی را با نرمشی موزون آغاز کرده!

سرم گیج می رود!احساس ِ تشنگی می کنم!روی صندلی می نشینم تا کمی خودم را پیدا کنم.

گویی در خلایی ناب و خلسه آور غرقه ام.سعی می کنم تمامی ِ ماجرای دیشب را در ذهنم مرور کنم.

مشاجره کردیم٬ساعتهای طولانی.اولین سیلی را من به صورتش نواختم!مدتها بود چشم دیدنش را

نداشتم اما همواره سعی می کردم خودم را قانع کنم که باید با او ادامه بدهم تا این زندگی ِ اجباری

بی هیچ ملاطفت و انعطافی در جریان باشد.

از کار کردنش بیزار بودم٬از ریتم ِ یکنواخت ِ هر روز بیدار شدنش!چای نوشیدنش! و شتابزده منزل را

ترک کردنش! لبخندهای مسخره و تکراری ِ هر روزه اش که آنرا به به مدیر عامل وکارمندان شرکت

حواله می داد و گاهی از آن تعبیرهای ِ نا به جا می شد!

از مهمانی های ِ گه گاه شبانه اش که تا نزدیکی های صبح ادامه داشت و دست ِ آخر به مستی ِ

بی انتهایی در میان ِ ملحفه های تخت خاتمه می یافت! و از این بی اعتمادی اش به اطرافیان و از

این حس ِ غریب برای نبودن و نخواستن که بودنش!

پاسی از شب گذشته بود که مشاجره کردیم و اولین سیلی را من به صورتش نواختم.آری خودم!

همین منی که سالها تحملش کرده بودم!با نگاهی مات و ساکت به من خیره شد.انتظار داشتم تا با

هم گلاویز شویم اما او .......

آه! از کوره در رفتم و شروع به شکستن ِ هر آنچه پیرامونم بود!

شیشه ویسکی را از روی میز برداشت ٬بعد به سراغ جعبه کمک های اولیه رفت٬ یک قوطی  قرص ِ

اعصاب....

عادت کرده بودم به دیدن ِ این قوطی که سالها شبی یک عدد از آنرا با جرعه ای آب فرو می داد تا

مگرآرام در کنار ِ من به خواب برود.

این بار اما٬تمامی ِ قوطی را به دهانش ریخت!ابتدا کمی شوکه شدم اما بعد وقتی شیشه ی

ویسکی را به دهانش نزدیک کرد و جرعه جرعه آنرا با تمامی ِ قرص ها بلعید چند لحظه ای پاهایم

سست شد و دیگر کار از کار گذشته بود هرچند مدتها می شد که می دانستم به انتهای ِ خط

رسیده ایم ولی با این حال گویی آمادگی اش را نداشتم........

سرم گیج می رفت!تشنگی ام چندین برابر شده بود!مرور ِ اتفاقات ِشب ِ گذشته آزارم می داد!باز

هم از بطری ِ آب ِ درون یخچال جرعه ای نوشیدم.نه!تشنگی ام برطرف نمی شد!

سرم گیج می رفت!گنگی ِ خلسه واری که مرا در بر گرفته بود تشویق به خوابیدنم می کرد.

به اتاق برگشتم.از دیدنش جا خوردم.او همانطور دراز کشیده روی تخت با چشمهایی مات به سقف ِ

سفید ِاتاق خیره شده بود!نفس نمی کشید و تکان هم نمی خورد!

سرم گیج می رفت!حالا دیگر خوب می دانستم که چرا تشنگی ام را آب درمان نمی کند!

من ِ من تمام شده بود و من با گنگی ِ خلسه واری نظاره اش می کردم!

دیشب اولین سیلی را من به صورتش نواختم...........................

 

 

وحشت...

 

به من لبخند می زنی

بغلت می کنم

آسمان تاریک می شود

وحشت نکن!

آن دورها هنوز چراغی روشن است...

 

پ.ن:من با تو از تمامی درهای بسته که روزی باز خواهند شد سخن می گویم...

 

بوسه...

 

فیلمنامه را نوشتم

پلان ها و نماها را.

تو از همانجا که آمدی بر نمی گردی!

سکانس ِ آخر بوسه ای است

که طعم ِ قهوه می دهد...

 

سمفونی مرگ...

 

احساس می کنم در تعقیب من هستند!از پشت چشمی ِ در ِاتاقم می توانم آنها را ببینم

که در راهرو ایستاده اند و چیزهایی در گوش هم زمزمه می کنند.

یکی از آن دو چند بار به سمت در می آید تا با انگشت ضربه ای به آن بزند اما دیگری مانع ِ

اومی شود.

صدای ضربان قلبم را میشنوم.از تصور گشودن در و عاقبتی که در پس ِ آن است احساس

خفگی می کنم.به سراغ یخچال می روم،یک قوطی آب ِ جوی ِ خنک بدون شک می تواند

آرامش از دست رفته ام را تا حدودی به من بازگرداند.گلویم داغ می شود.سیگارم را روشن

می کنم تا باپُک زدن به آن و قدم زدن در مسیر رفت و برگشت میان در و پنجره اتاقم که

بیشتر از هشت گام نمی شود به چگونگی فرارم فکر کنم.

به سمت کمد لباسهایم می روم .سعی می کنم ذهنم را متمرکز کنم که بارانی ِ مشکی ِ

فرانسوی ام را در کدام کاور ِ لباس پنهان کرده ام؟!خیالم که جمع می شود برمی گردم وباز

ازچشمی در به راهرو نگاه می کنم،آنها هنوز ایستاده اند!

می دانم که تنها یک در خروجی وجود دارد و آن هم  دیر یا زود گشوده خواهد شد!

قلبم تیر می کشد.ضربه ای به در اتاقم می خورد.خودم را روی تخت می اندازم و به سقف

اتاق خیره می شوم.می اندیشم به راستی آخرین لحظه عمر من چگونه به تصویر خواهد

نشست؟

چند نفر درباره اش صحبت می کنند؟چند نفر بخاطرش می گریند؟ وچند نفر پایانی خوش تر

ازآنچه متصور می شوم را...

این کودکانه است که مردی در آستانه ۷۰ سالگی از مواجهه با چگونگی ِ مرگ خود هراس کند!

پس تصمیم می گیرم به زیباترین وجه ِ ممکن با آن رو به رو شوم حتی اگر دیگران شکوه این مرگ

را تبسمی آمیخته با بی تفاوتی توصیف کنند!

پس بلند می شوم.به سراغ کمد لباسهایم می روم.کت و شلوار فراگم را می پوشم.موهایم را

شانه می کنم.ادکلن ِ پُرانومم را می زنم.جرعه ای از قوطی ِ آب ِ جو که حالا کمی گرم شده

استمی نوشم.

کفشهای لژدار ِ ورنی ام را به پا می کنم.آنگاه به خطوط ِ چهره ام در آینه می نگرم و با خودم

می گویم: وقتش رسیده مرد! 

در ِاتاقم را کهباز می کنم آن دو مرد با دیدن سرو وضع من شوکه می شوند ،اما خیلی زود

لبخندی از رضایت بر لبانشان نقش می بندد.میان آن دو قرار می گیرم و به سمت سالن ِ

اصلی حرکت می کنم.این بار به نظرم می آید که صدای ضربان قلبم را در تمامی ِ مسیر ِ

راهرو ها می شنوم.

به سالن که قدم می گذارم ،سکوتی آمیخته با خلسه ای ناب بر فضا حکمفرماست.روی

صندلی می نشینم و آن دو مرد به سرعت از من دور می شوند.یکباره نوری مستقیم و از بالا

بر من می تابد .

به انگشتانم نگاه می کنم و آنرا در گام ِ" لا مینور" حرکت می دهم تا در حضور هزاران هزار

چشمی که مرا می نگرد،سمفونی مرگ ِ خود را بنوازم... 

 

خطوط ٍ هم آغوشی...

 

دلش می خواست با زن روی خطوط ِ موازی همبستر شود.

دلش می خواست زندگی را درست روی همین خطوط ، با تجربه ای به نام یکی شدن معنا کند.

دلش می خواست از لذت شنیدن موسیقی ِبرخورد جسمی سنگین با خطوط موازی و تجسم ِ

هم آوایی ِ ممتد ِ یک سوت در کشاکش ِوسعتی پهناور به اوج لذت برسد.

دلش می خواست برای همه انسانهایی که ناباورانه به انتهای مسیر ِ مبهم ِ آن دو می نگرند

دست تکان بدهد.

دلش می خواست برای تمامی ِ خطوط ِ موازی ابدیتی جاودانه را تفسیر کند.

دلش می خواست..........................................

کوپه ای در واگنی از یک قطار ِ سریع السیر رزرو کرد تا روی هر یک از تخت های پوشیده از

ملحفه های سپیدش قسمتی از وجود زن را تسخیر کند.دلش می خواست در یک هم آغوشی ِ

آرام اما به گونه ای سریع السیر، تا ابد خطوط ِموازی ِ اندام ِ زن را در میان ِ خطوط ِ موازی ِ ریل و آهن

به تصویر بکشد...