Romina

مینویسم تا یادم بماند

Romina

مینویسم تا یادم بماند

عاشورا

بعد از مدتها یا شاید بهتره بگم سالها رفتم مراسم سوگواری عاشورا

نه اینکه بخوام شرکت کنم یا حس مذهبی بیاد سراغم

جریان اصلیش برمیگرده به خاطره های کودکانه ای که داشتم



خونه ی مادری مامانم فروخته شد

یعنی بهتره بگم خونه ی نیم قرنی مادر بزرگ و پدر بزرگم که به رحمت خدا رفتن

فروخته شده

خونه ای که همه ی نوه های خانواده ی مدیریان در اون رشد کردنو بزرگ شدن

یعنی خاطره ی چندین نفر در اونجا حبس شده و همیشه باقی میمونه


دوست داشتم برای تجدید خاطره هام برم تا مسائل دیگه



گذشته از اینکه متنفر بودم چادر سرم کنم و ....

ولی خب یک دستور اجباری بود

و منم اطاعت کردم


وقتی وارد خونه شدم بغض سنگینی راه گلمو گرفته بود و واقعا دلم همون روزهای 13 سال پیشو میخواست


با اونکه خونه کاملا تغییر کرده بود ولی هنوز احساس میکردی

موج خاطرات خاک خورده ای رو که خیلی وقت بود روش دستی نکشیده بودم


چند دقیقه ی اولش واقعا اشک میریختم ولی بعد نرمال شدم


درسته که اون حیاط نازنین با اون باغچه ی با صفاشو از بین برده بودن

ولی بازم احساس میکردم

جسم مادر بزرگی رو که باغچه آْب میداد و دستهای مهربون پدر بزرگی که در خونه رو باز میکرد و با مریم مریم سر دادنش دنبال نوه ی بازیگوشش میگشت 


آخ که چقدر سخته وقتی که میدونی باید جدا بشی

از لحظه های خوبی که واقعا دوستشون داری


خانواده ی مذهبی و خوبی بودن

درسته که سطح پایین هستن و از طبقه های پایین شهر مشهد حساب میشن

ولی مهربونن و واقعا قلب بزرگی دارن


زندگی بی نهایت ساده ای داشتن

به قول بابا تمام خونه و زندگیشون وقف سوگواری و مراسم شده

و نباید انتظار زیادی داشته باشیم


ولی خوب بودن

خیلی خوب

و امیدوارم که این خونه با تمام خاطره هاش براشون خوبی بیاره

و اوناهم مثل ما 17 نوه خاطره هایی شیرین و دوست داشتنی داشته باشن 

امیدوارم که هرسال مراسم شادی به پا کنن و سلامتی چندین ساله شون جشن بگیرن



راستی شب هم با استانبولی ازمون پذیرایی کردن بنده خدا ها

اونم بدون چنگال و بدون لیوان و بدون نی و بدون درباز کن

ولی دستشون درد نکنه

که بازم مهربونن

خیلی مهربون

خیلی مهربون

خیلی مهربون



به قول مهرداد چقدر دنیای جالبی داریم

بعضی از ادم ها هستن که به خاطر اعتقاد های قوی که دارن

خونه هاشون وقف حسینیه ها و مراسم عزاداری میکنن

مامان جون و آقا جونم با اونکه ادم های فوق العاده معتقدی بودن

ولی بدون وقف و واگذاری خونشون به حسینیه ای تبدیل شده که هر سال و هر ماه مراسم سوگواری برگزار میشه


عجب دنیای جالبی داریم 





اینم عکس پدر بزرگ و مادر بزرگ خدابیامرزم که منو در تولد یکسالگیم در آغوش گرفتن








روحشون شاد باشه

نظرات 1 + ارسال نظر
امین 1391/10/25 ساعت 19:33 http://le-cafe.blogfa.com/

خدارحمتشون کنه روحشون با امام حسین مشهووور شه

شما هم عجب خوشگلی بودی بچه گیات
هم دماغتون و هم چشماتون که درشتو خشنگه

ممنونم امین جان
شرمگینم کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد