خورشید در شهر تاریک میتابد
اما عینک های آفتابی سایه انداخته
بر نگاه های خاموش مرد های سیه دل
زنان به هم نزدیک میشوند
اما باز هم ناموس بازی از سیم های خاردار بالاتر رفته است
در هوای تمیز بهاری ماه تمام خلوت شبانه ی شهرم را پر میکند
پسرانم ( آترین و آتیلا ) با شتاب به آغوشم هجوم می آوردند
هیاهو و سروصدای فریاد هایشان به من اعلام زنده باش و خوشبختی میدهد
آترین : مامان میشه امشب کنار تو بخوابیم ؟
من : آره نفسم میخوام تا صبح با شما گلای نازم شعر بخونمو
آتیلا : مامان اینبار از فردوسی برامون بخون ، حافظو دیشب خوندیم
من : چشم پسرم
با دست های کوچک اما قدرتمندشان کتاب را آورده و با هم میخوانیم
تاریخ و هنر و اصالت پارسی بودنمان را
به خواب میروند
خوابی عمیق و شیرین
و من مسرورم
از این خوشبختی
دوقلو هایم
دلبندهایم
شیرین ترین آرزوهایم
به خواب میروند
و صبح بازهم با خنده هایشان
هیاهوی بازی های تختخوابی شان
مادر گفتن هایشان
از خواب بر میخیزم
لبخند میزنم
و بارها پروردگارم را برای داشتن فرشته ها شکر میگویم
دلم
پشتم
نگاهم
احساسم
آرزوهایم
همه و همه به وجودشان
به دست هایشان
به خنده هایشان
به چشم هایشان
گرم و آفتابی است
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
ممنونم
فوق العاده زیبا و دلچسب بود !
یاد م باشه امشب براشون فردوسی بخونم ...
ایول آقای پدر
مرسی عالی بود
چی عالی بود؟