واکنش دولت کانادا به نتیجه‌ی انتخابات در ایران نمونه‌ی استاندارد از کم‌سوادی ایدئولوژیک و تفوق ایدئولوژی بر منطق در حاکمیت و دولت است. این رفتار نشان می‌دهد که نه تنها حکومت ایران در برخورد سیاه و سفید با امور سیاسی تنها نیست بلکه از قضای روزگار می‌تواند مشابه خود را در میان دول غربی و دموکراتیک بجوید.

چرا از عبارت «کم‌سوادی ایدئولوژیک» استفاده می‌کنم؟ از مظاهر کم‌سوادی عدم توانایی در دسته‌بندی مباحث و وقایع پیرامونی ست. برای کسی که از علوم تجربی کم می‌داند، سرطان، سرطان است. او فرق چندانی بین سرطان پوست که معمولن بیماری خوش‌خیمی ست و مثلن سرطان تخمدان که کشندگی بالا دارد، قائل نیست. کافی ست به او بگویید فلانی سرطان گرفته تا یک واکنش استاندارد از او ببینید: «ای بابا! طفلک! پس دیگر عمرش به دنیا نیست!» برای کسی که بیشتر می‌داند اما از ارگان بیمار گرفته تا مرحله‌ی بیماری و تا ژنتیک بیماری ،جملگی، در را بر تفاسیر جدیدی از میزان بقای بیمار و بقیه‌ی مسائل مربوط به بیماری او می‌گشاید. ایدئولوژی یعنی جواب واحد دادن به تمام مسائل دنیا و کم‌سوادی هم یعنی همین عدم اشراف به جزئیات و ناتوانی در طبقه‌بندی کردن و تحلیل موضوع: اسرائیل و امریکا بد است و ربطی هم به چپ و راست و میانه‌اش ندارد؛ ایران بد است و ربطی به انتخابات آزاد و نیمه‌آزاد و تقلبی هم ندارد. دموکراسی و حقوق بشر با نگاه ایدئولوژیک یک نقطه است و تمام.

انتخاباتی که پشت سر گذاشتیم، شاهدی بود بر بلوغ سیاسی مردمانی که در تلاش برای جستن راهی میانه‌اند؛ راهی که نه خواسته‌های مشروعشان اعم از آزادی زندانیان سیاسی، جلوگیری از کله‌شقی‌های بین‌المللی، و چاره‌جویی برای معضلات اقتصادی زمین بماند و نه پرخاش و انقلابی‌گری و طغیان زمینشان را بسوزد و ایرانشان را سوریه‌ای دیگر کند. دولت کانادا -بر خلاف دیگر دول غربی که یا سکوت کرده‌اند و یا لب به تحسین رای‌دهندگان ایرانی گشوده‌اند- در مقابل رئیس‌جمهور منتخب را دست‌نشانده‌ی رهبری نامیده است و گفته است هرگونه تغییر در رفتار جمهوری اسلامی ایران منتفی ست. از طرفی البته سخنگوی سیاست خارجی حزب مخالف دولت در پارلمان کانادا از این موضع‌گیری به درستی به «سیلی نواختن بر صورت ملت ایران» تعبیر کرده و تعجب خود را ابراز داشته است.

آن چیزی که دولت کانادا و نمونه‌های وطنی او در ایران و سراسر دنیا نمی‌بینند یا آگاهانه خود را به ندیدنش می‌زنند، صفر و یک نبودن امر سیاسی ست. بر کسی پوشیده نیست که در طی چند روز اخیر فضای سیاسی در ایران چنان زیر و رو شده است که مقاومت در برابر آن به آسانی و به سرعت از پس احدی برنمی‌آید. حسن روحانی که هیچ، حتی سعید جلیلی هم در برابر چنین فضایی که شهر به شهر ایران را در نوردیده است و از صدا و سیما بگیر تا کنفرانس مطبوعاتی را هم در امان نگذاشته است ناچار به عقب‌نشینی ست. در فضایی که مولود پایمردی مردمی فهیم، زخم‌خورده، و صبور در طی سالیان متمادی ست، می‌توان فرصت‌ها را یک بار دیگر با پراکندن بذر کینه سوزاند یا رفتاری بالغ داشت و باز گام به گام و منطقی پیش رفت و رفتارهای صحیح حاکمیت یا حتی دشمن را ستود. قواعد ابتدایی علم روانشناسی ست این ها… رفتاری را که پاداش دهی تقویت و تکرار می‌شود و اگر مدام تقبیح و تحقیرش کنی، سرانجام خاموش خواهد شد.

شب بعد از انتخابات، شعارهای زیادی در خیابان‌های ایران شنیده شد. بارها از زندانیان سیاسی یاد شد و رسا نام میرحسین و کروبی فریاد شد. اما شعار «مرگ بر دیکتاتور» کجا ست پس؟! ما که بی‌شماریم، ما که پیروزیمان را توی چشم بدخواهان و دروغگویان فرو کرده‌ایم، چرا امروز خواهان مرگ برای این و آن و تغییر رژیم و اسقاط فلان و بهمان نباشیم؟! چون ما مانند غالب کارشناسان VOA به دنبال جایگزینی باباشاهی با باباشاه دیگر نیستیم. میرحسین‌ها داشته‌ایم که به ما بیاموزند از دمیدن در «کیش شخصیت» بپرهیزیم و کماکان «شعله‌های امید را در سینه‌هامان حفظ کنیم». ما یاد گرفته‌ایم رفتار درست بدخواهمان را تحسین کنیم تا او تصحیح و تصحیح‌تر شود. در عین حال فهمیده‌ایم اگر طرف خاتمی هم باشد و ما دائم برای رفتار غلطش دست بزنیم و برای رفتار صحیحش رو ترش کنیم، اسرائیلمان می‌شود و به جان خودمان می‌افتد. این همان رفتار بالغی ست که ملت ایران نشان می‌دهد و دولت کانادا یا کانادایی های وطنی که هنوز همه‌ی ما را بازیچه‌ی بیت ملکه‌ی انگلیس و بیت رهبری می‌خوانند یا روحانی را چونان خاتمی «سوپاپ اطمینان» خطاب می‌کنند از انجام دادنش عاجز است. گویی که کودک خردسالی ست که پفک نمکی می‌خواهد؛ برای او پفک نمکی بزرگترین موهبت دنیا ست که همه‌ی هستیش در حال حاضر بسته به او ست؛ به کمتر از پفک نمکی راضی نیست و اصولن چیز زیادی غیر از پفک نمکی هم ندیده است که دلش بخواهد یا نخواهد؛ و برای رسیدن به آن هم کاری جز پا بر زمین کوفتن و جیغ زدن و توهین و لجبازی بلد نیست.

   آن موقع خیلی ها بودند که شناسنامه‌‌شان سفید بود هنوز. به آن بکارت شناسنامه مباهات هم می‌کردند. حق هم داشتند شاید. آن وقت‌ها می‌گفتند رای بدهیم مبادا قند و شکرمان، استخدام و حق و حقوقمان به یغما برود! پدر من هم یکی از آنها بود که از وقتی شناسنامه‌ها نو شده بودند دیگر رای نداده بود و مفتخر بود به سر نترس و ایستادگی و این حرف‌ها. با خاتمی و امیدهایی که زنده کرد، شناسنامه‌ها یک به یک و انتخابات به انتخابات ممهور شدند و فصلی نو در تاریخ ایران آغاز شد؛ فصل اهمیت صندوق رای و محوریت انتخاب مردم.

   پدرم قبل‌ترش می گفت که خلاصه «از صندوق همان برون تراود که… بفرموده…». او با انتخابات بعد از عزل بنی‌صدر برای همیشه قهر کرده بود. 76 او هم پای صندوق آمد و دوباره رای داد. با یک حساب سر انگشتی، بعد از پایمال شدن رایش سر بنی صدر، 15 سالی می شد که رای نداده بود. من همیشه فکر می کردم اگر پدرانمان وقتی آقای خمینی هنوز در قید حیات بود باز پای صندوق حاضر می شدند و کسانی را بر می گزیدند که او نمی خواست، شاید اوضاع بهتر از آن می‌شد که بود. شاید دوم خرداد زودتر اتفاق می افتاد. خب… نمی دانستم چه سوزی داشته است که رای بدهی به کسی و 11 میلیون رای بیاورد و دست آخر به همین راحتی عزلش کنند.

   انتخابات 88 این سوز را به جان ما هم انداخت. رای دادیم در حالی که رئیس جمهور منتخبمان پیش از شمارش آرا عزل شده بود. من تصمیمم را گرفته بودم که نگذارم سوز و درد آن زخم، من را چون پدرم از صرافت رای دادن بیاندازد. کمی بعد از فروکش اعتراضات مطمئن بودم که باز باید سر صندوق باز گشت. نباید راه رفته‌ی پدران را تکرار کرد؛ راهی که مساوی بود با بی‌عملی انبوهی و تنها ماندن و در خاک خاوران خفتن انبوهی دیگر. راهی که نتیجه‌اش کش آمدن جنگی بود که حتی فداییانشان را به مسلخ جاه‌طلبی و افزون‌خواهیشان سپرد. راهی که خانه به خانه‌اش شکست یک جنبش صد ساله و مسخ یک انقلاب آزادی‌خواهانه بود: با عزل رئیس جمهوری مشروع آغاز شد و به عزل قائم مقام منتخب رهبری انجامید؛ با زیر پا گذاشتن اصول قانون اساسی آغاز شد و به تغییر ماهوی آن انجامید.

   پاسخ ما ،علی الخصوص ساکنان تهران، به عزل رئیس جمهور منتخبمان از روز اول از سنخ واکنش پدرانمان به عزل بنی صدر نبود. انبوهمان را در سکوت راهپیمایی‌هایی که جمعیتشان رویای تحقق نایافته‌ی حاکمیت بود و هست، به رخ کشیدیم. در دود و آتش ،با دستان خالی، پایمردی کردیم و رایمان را فریاد زدیم. برانداز نبودیم و صدای مظلومیتمان را کوچه به کوچه و شهر به شهر پراکندیم. چرا؟ چون صندوق رای کعبه‌ی ما ست؛ گیرم امروز ساکنانش لات و هبل و عزی باشند و پرده‌دارانش ابوسفیان و ابوجهل. حالا امروز ،در کمال تعجب نام میرحسین نه فقط در تهران، که از حلقوم یزد گرفته تا ساری، شیراز گرفته تا قزوین، این گوشه تا آن گوشه فریاد می‌شود. امواجی فرازیدن گرفته‌اند که خاموشیدنش آسان نیست. متحدان نامدار امروز ما دیگر فقط خاتمی و میرحسین و کروبی نیستند. گویی راهپیمایی سکوت ،زیر هرم آفتاب خرداد 88، محمد نوری‌زاد و خزعلی تا مطهری و روحانی را اصلاح‌طلب کرده است.

   پدرم؟ پدرانمان؟ پا به پایمان بعد از انتخابات 88 آمدند کف خیابان و خروشیدند. حالا خیلی‌هاشان باز دارند به روحانی رای می‌دهند. حالا این پیرمرد یکصد و خرده‌ای ساله -آزادی‌خواهی که با مشروطه متولد شد و 32 تازه راه رفتن یاد گرفت و 57 به نوجوانی رسید- شاید که دارد بالغ می‌شود! امیدوارم… بسیار امیدوار… حتی اگر باز رایی شمرده نشود، حتی اگر باز فردایی از خواب برخیزم و ببینم رای روحانی را کمتر از آرای باطله خوانده‌اند و جلیلی را با 63% به خانه بخت فرستاده‌اند، امیدوارم و امیدوار باقی خواهم ماند وقتی به این روشنی می‌بینم بلوغ در می‌رسد و آگاهی فراگیر می‌شود.

طبیعتن این روزها می‌شود دو جین سناریو نوشت و انواع پیشگویی‌ها را درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری آینده انجام داد. آخر سر هم شاید بتوان نشست و تماشا کرد و به پیش‌گویی‌های خود خندید. اما این که دست آخر پیش‌گویی‌ها همه‌اش هم غلط از آب در بیاید، من را از وسوسه و صرافت این بازی پیش‌گویی و سناریونویسی نمی‌اندازد. دو ماه تا انتخابات مانده است و هنوز تکلیف رقبای اصلی انتخابات مشخص نیست. گویا باید تا پایان فروردین هم منتظر ماند تا شاید کاندیدا‌های جدی‌تر از پس پرده‌ها برون آیند و بله بگویند. سوال‌های اصلی که تا کنون بی‌پاسخ مانده‌اند این‌ها هستند:

  1. کاندیدای جبهه پایداری کیست؟ جلیلی یا لنکرانی؟
  2. کاندیدای 1+2 قالیباف است یا حداد یا ولایتی؟
  3. آیا احمدی‌نژاد پرده‌ی واپسین نمایش را با حضور مشایی به عنوان نامزد اصلی دولت بازی خواهد کرد؟
  4. فعالیت اصلاح‌طلبان در انتخابات چگونه خواهد بود؟ حضور یکپارچه با کاندیدای واحد یا حضور پراکنده با کاندیداتوری شبه اصلاح‌طلبان یا حمایت از کاندیدای اصول‌گرایی مثل قالیباف؟
  5. آیا ائتلاف‌های انتخاباتی دیگر مانند ائتلاف اکثریت اصولگرایان (با کاندیداتوری کسی مثل باهنر) را باید جدی گرفت؟
  6. آیا باید انتظار کاندیدای جدی اما چراغ خاموش دیگری را مانند احمدی‌نژاد 84 داشت؟

از آن جا که پاسخ من به دو سوال آخر «خیر» است، معتقدم پاسخ به بقیه‌ی سوالات است که تکلیف انتخابات را روشن می‌کند. اما سناریویی که پیش‌بینی می‌کنم چیست؟ راستش فکر می‌کنم احتمال کاندیداتوری لنکرانی بیش از جلیلی ست. قالیباف کاندیدای ائتلاف 1+2 نخواهد بود. اصلاح‌طلبان حضور جدی در انتخابات نخواهند داشت و مشایی کاندیدای نهایی احمدی‌نژاد خواهد بود. کاندیداتوری مشایی صرفن جنگی کوتاه مدت را در عرصه‌ی سیاسی باعث خواهد شد و احتمالن احمدی‌نژاد قبول رد صلاحیت او را وجه‌المصالحه‌ای قرار می‌دهد تا پس از واگذاری دولت کاری به کار او و دوستانش نداشته باشند. بعید می‌دانم رئیس دولت انتخابات را بر سر مشایی به گروگان بگیرد و از برگزاری آن اجتناب نماید. او خوب می‌داند به چه راحتی می‌شود او و همراهانی را که پایگاه اجتماعی قابل توجهی نیز ندارند به همین جرم شخم زد. در این میان احتمال ضعیفی هم هست که نمایندگی دولت را در رقابت‌های انتخاباتی شخصی مثل مهدی چمران به عهده بگیرد و اگر چنین شود بعید نیست رقابتی را در دور دوم بین چمران و کاندیدای جبهه پایداری شاهد باشیم.

به این ترتیب در شرایط عادی رئیس جمهور آینده به نظر من لنکرانی (یا احیانن کاندیدای دیگری از جبهه پایداری) خواهد بود. چرا؟ چون به زعم من در شرایطی که طبقه‌ی متوسط کمترین مشارکت و تاثیرگذاری را در انتخابات دارد، موثرترین اقشار اجتماعی روحانیت سنتی و مداحان و سپاه و بسیج خواهند بود. حتی در صورت کاندیداتوری قالیباف که خوش‌سابقه‌ترین فرد اصولگرایان است، بدنه‌ی اصلی رای‌دهندگان 92 یا کسانی هستند که آگاهانه و با توجه به مدل تکنوکرات و غیرایدئولوژیک قالیباف در مقابل او صف خواهند کشید (کما این که تا به حال هم این کار را کرده‌اند) یا کسانی هستند که اصولن آگاهی چندانی نسبت به اوضاع و احوال ندارند و تحت تاثیر گروه‌های مرجع اجتماعی رای می‌دهند؛ یعنی بیشتر تحت تاثیر رسانه‌ها و اعضای همان گروه نخست که در میدانی بی‌رقیب (طبقه‌ی متوسط) جولان خواهند داد. نام امثال حداد، ولایتی، و باهنر در عرصه‌ی اجتماعی نیز چنان با جریان همیشگی حاکم بر سیاست ایران گره خورده است که می‌توان به آسانی ایشان را به اتهام نارسایی‌ها و بی‌کفایتی‌های موجود نواخت و مغلوب کرد. چمران‌ها هم به نظر من بدون حمایت کیهان و بسیج و جماعت مداحان و … راه به جایی نخواهند برد.

جبهه‌ پایداری خود را (شاید حتی به حق) مصداق این خواست رهبری می‌داند که «دولت آینده باید محاسن دولت فعلی را داشته باشد و عاری از معایب (بخوانید چموشی‌های) آن باشد». اگرچه حرف‌شنوی خود جبهه پایداری از شخصیت‌هایی مانند آیت‌الله مصباح بسیار بیشتر از آیت‌الله خامنه‌ای ست، مهمترین انتقادشان به دولت فعلی (دستکم در ظاهر) نافرمانی و تقابل آن با رهبری است. اندیشه‌ی آیت‌الله مصباح یزدی مهمترین راهنمای اتوپیای مد نظر اقشار رادیکال مذهبی و اولتراشیعه در ایران است. در عین حال نوع نگاه سیستماتیک و سیستمیک ایشان نسبت به قدرت سیاسی وی را در جایگاهی قرار داده است که بسیاری شخص او و شاگردانش را امیدهایی واقع‌بینانه برای تحقق آن اتوپیا در آینده‌ی ایران بدانند.

آیت‌الله اندیشه‌ای کاملن معطوف به قدرت دارد و در مسیر کسب قدرت سیاسی بس فراتر از هم‌صنفان خود در تربیت شاگرد، نشر افکار، نهادسازی، و بسیج نیرو موفق بوده است. اکنون جبهه پایداری نماینده‌ی بی چون و چرای او ست در عرصه‌ سیاست روزمره‌ی ایران و به نظر بنا ست که درمانگر درد آن رگه‌هایی از دموکراسی باشد که به گمان ایشان هنوز ساختار سیاسی ایران به آن مبتلا ست. هرچند در نگاه سیستماتیک آیت‌الله دولت تنها بخش کوچکی از سنگرهایی ست که وقتی چونان سال 84 به دست آمد، دیگر هیچگاه نباید از دست برود. یکپارچه شدن و یکپارچه ماندن مجلس خبرگان و پیشروی به سمت اتوپیای «خلافت تشیع» به نظر من هدف غایی ست.

همین است که جبهه پایداری علیرغم نوپا بودن، در بدنه‌ی رادیکال مذهبی جامعه‌ی ایران بسیار دل ربوده است. معرفی کاندیدا از سوی این جریان حتی‌الامکان با تاخیر انجام خواهد گرفت تا وقت چندانی برای تخریب رسانه‌ایش وجود نداشته باشد. به محض معرفی کاندیدا اما منابر و نوحه‌خوان‌ها تمام‌قد در گوشه گوشه‌ی کشور تبلیغش خواهند کرد. فرماندهان بسیج و سپاه (که تحقق اتوپیای مذکور برایشان هم آب دارد و هم نان) تبلیغ کاندیدای پایداری را مصداق جهاد مقدسی دیگر خواهند خواند. بسیجیان جوان به تبلیغات مسجدی و روستایی و مدرسه‌ای خواهند پرداخت. القصه این گروه‌های مرجع هر روش و ناروشی را که بلدند به کار خواهند بست تا رای بیشتری جمع کنند و یک قدم به اتوپیای خود نزدیکتر شوند و من در حال حاضر هیچ دلیلی نمی‌بینم که موفق نشوند کاندیداهای دیگر را در میدان رقابت شکست دهند.

سناریوی انتخاباتی و سیاسی بالا اگر حتی بگوییم محتمل‌ترین نیست، یکی از محتمل‌ترین‌ها ست. در شرایطی که به نظر می‌رسد رفتار طبقه‌ی متوسط در انتخابات آینده فراتر از سکوت و انفعال نخواهد بود، فتح کرسی ریاست جمهوری توسط کاندیدای پایداری گامی بلند در جهت زدودن واپسین رفتارهای دموکراتیک و تظاهرات جمهوریت از پیکر حاکمیت و جایگزینی عملی و بی‌تعارف تفسیر خلافتی از ولایت فقیه به جای تفسیر مشروطیتی از آن خواهد بود.

«هیچ چیز به اندازه‌ی امیدواری… به آرزو… و هیچ چیز به اندازه‌ی نومیدی… به رویا… نزدیک نبود.» این حرف را جدی بگیرید. بازشناختن آرزو از رویا را هم. بترسید از رویا؛ چه بسا نشان از احتضاری باشد.

جدی بگیرید. آخر این‌ها را دارید از زبان مردی می‌شنوید که، همه عمر، مدام معلق میان دو بارگاه آرزو و رویا، مدام معلق میان استظهار و احتضار، هم مقرب این بوده است و هم البته بیشتر مقرب آن…

کتاب صوتی تجربه‌ی جدیدی ست. «نمی‌رسم رمان بخوانم» که خیلی جمله‌ی پر تعارف و پراحترامی ست! درواقع من تنبل‌ترین آدم‌‌ها شده‌ام در کتاب خواندن. از طرفی هم البته دسترسیم به کتاب‌هایی که دلم می‌خواهد ،با همان شکل و شمایل مفروض و موزون، محدود شده است. دیگر این‌طور نیست که دستم را دراز کنم و کتاب مورد علاقه را از کتابخانه بردارم یا بروم تا شهر کتاب و بخرمش. قدر بدانید خلاصه…

حالا بینوایان -کتابی را که همیشه دلم می‌خواست بخوانم و نشد- دانلود کرده‌ام و هر شب قبل از خواب بخشی از آن را گوش می‌کنم. کتاب به نیمه رسیده است. هرگز قصه را این‌جور ندیده بودم. راوی دارد کتاب را می‌خواند و من بی‌آن‌که چشمانم کلمات را در صفحه‌ای جستجو کنند یا به دنبال تصاویر روی پرده‌ای بدوند، در دنیای این قصه غرق می‌شوم. چرا همیشه فکر می‌کردم قهرمان این داستان ژان والژان است؟ چه اشتباه بزرگی!

چشمانتان را ببندید و لختی با من تصور کنید اسقف میریل را که با لبخند ،بی منت، رو به ژان والژان می‌کند و می‌گوید «چرا شمعدان‌های نقره را فراموش کرده بودی؟» بعد به مستخدم کلیسا نهیب می‌زند که شمعدان‌ها را بیاورد و در توبره‌ی ژان والژان بگذارد. ژان والژان را ببینید. به جرم دزدی ظروف نقره در چنگ ژاندارم‌ها گرفتار آمده است و کشان کشانش آورده‌اند تا خانه‌ی اسقف و حالا مبهوت دارد اسقف را نگاه می‌کند. فکر می‌کند لابد خواب است و این‌ها رویا ست. شاید هم اصلن مرده است و این، آن یکی دنیاست! ژاندارم‌ها را ببینید که گیج شده‌اند. مستخدم را ببینید که هنوز مردد است چیزی که شنیده است درست باشد. خودتان را بگذارید جای ژان والژان و ببینید چه بر سرتان آورده است این پیرمرد… این چه کاری بود آخر؟!

از این پس، هوگو صدها صفحه در شرح جدال اسقف پیر با مظاهر پلیدی و کژی نوشته است. نخستین مظهر شر که از پا در می‌آید خود ژان والژان است. او بلافاصله پس از سرقت سکه از کودکی که سر راهش سبز شده است، با حسی مواجه می‌شود که پیش‌تر با آن بیگانه بود. تا آن لحظه همواره دزدی را حق خود و تنها راه انتقام از محیطی می‌دانست که بسیار با او جفا کرده بود. حالا این اولین بار است که ژان والژان طعم تلخ عذاب وجدان را می‌چشد و از همین جا هم می‌شود شهردار مادلن؛ بخوانید اسقف میریل. اسقف در نبردی خاموش ،یک به یک، ژان والژان شرور، تناردیه‌ی طمعکار، و بازرس ژاور بی‌رحم را شکست می‌دهد.

آن طرف ماریوس حدود یک قرن است که دارد به امید زدودن فقر، برقراری عدالت قضایی، و رهایی از جنگ و خشونت انقلاب می‌کند و مدام زمین می‌خورد. از چاله‌ی لویی شانزدهم به چاه روبسپیر می‌افتد؛ از روبسپیر به دامان ناپلئون پناه می‌برد؛ بوربون‌ها را با لویی هجدهم برمی‌گرداند؛ سلطنت را باز پس می‌فرستد و یک جمهوری دیگر می‌نشاند سر جایش که مثلن رئیسش (ناپلئون سوم) با رای مردم انتخاب شده است؛ و هنوز معنی جمهوری را درست و درمان نفهمیده، به‌ش حالی می‌شود که کودتا چیست!

اسقف اما خودش آستین بالا می‌زند و به جنگ فقر و شرارت و دستگاه قضا و خشونت می‌رود. دست آخر هم ماریوس زخمی را به دوش می‌کشد و از میانه‌ی میدان نبرد، از عمق فاضلاب‌های پاریس بیرونش می‌کشد. اسقف می‌خواهد راهی را که پیش‌ از این به ژان والژان نشان داده بود ،کوزت را، به ماریوس ،به یک ملت انقلابی، هم نشان بدهد. باری ماریوس لجبازتر از این حرف‌ها ست و به این سادگی همراه نمی‌شود، تناردیه‌ ذاتن برده‌دار است و هیچ مهار اخلاقی ندارد، و ژاور ریاضی‌دانی وسواسی ست که فرمولش قانون را با عدالت و اخلاق یکی می‌داند. القصه راه هموار نیست اما اسقف، اسقف است و اسقف می‌ماند و خسته نمی‌شود و ایمان فرو نمی‌نهد. دیگران جملگی بینوایانند.

حس محشری ست این که خیال کنی حتی روزگاری کوتاه هم که شده، داری هیجانی خواستنی را برای کسی که دوستش داری مهیا می‌کنی. چند هزار کیلومتر آن طرف‌تر، نقشه‌ی کاغذی این شهر را به دست گرفته است و می‌خواهد پای تلفن از شمال و جنوبش، شرق و غربش سر در بیاورد. یکبند از نشانی خانه‌ی فلان خویش می‌پرسد و از محله‌ی بهمان رفیق. ناگهان خیابان خودمان را توی نقشه‌اش پیدا می‌کند انگار. غریو سر می‌دهد و شادمانه می‌گوید: «بیا تو خیابون که ببینمت».

.

صدایش این روزها برق می‌زند… بلند شوم؛ جامه بر تن کنم؛ بروم توی خیابان… مگر نقطه‌ام بر کاغذ نقشه‌اش رد بوسه اندازد…

RSS خوش نوشته ها

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

RSS نو نوشته ها

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

تقویم

مِی 2024
ج ش ی د س چ پ
 12
3456789
10111213141516
17181920212223
24252627282930
31  

چورتکه

  • 99٬205