با تولدت بهم امید دادی
امروز با هوای ملایمی که از پنجره وارد اتاقم میشد و یک خورده سوز داشت از خواب بیدار شدم
چشمامو باز کردم دیدم چشمای قشنگش به من نگاه میکنه و داره لبخند میزنه
لباشو مثل همیشه بوسیدمو باهاش حرف زدم و صبح قشنگشو به خیر گفتم
مامان وارد اتاق شد و گفت داره میره ایروبیک و مراقبش باشم
و دعوام کرد که دیگه لباشو نبوسم
ولی گوش ندادم
تا دوباره رفت بیرون صورتمو نزدیکش بردمو یک بوس دیگه از لباش کردم
دست زدم دیدم پوشکشو خیس کرده
با بوی عطر جیشش خدا وکیلی صبحم قشنگتر شد
انگار آرامش تو خونه پابرجا بود
فقط من بودمو مهرسام
کمی نازش کردمو باهاش بازی کردم
بعدشم شیشه شیرشو دادم تا ته بخوره
هنوز میخندید
آخرشم به خواب نازی فرو رفت
عاشقشم
خیلی زیاد
عزیزم تو که خیلی زن داداشتو دوست داشتی یهو چی شد ؟؟؟؟؟؟
آدما یکهو عوض میشن محبوبه
خیلی دنبال این موضوع گشتم که من چه گناهی مرتکب شدم که اینطوری عوض شده
ولی به نتیجه نرسیدم
این روزها فقط من ازش ناراضی نیستم
همه همین حسو بهش دارن
اول آدرس وبلاگ منو دزست کن
بعدشم یکم خودتو از تنفر زدایی به دیگران دور کن
چشم
مطمئنم که بهترین عمه ی دنیا می تونی باشی
خوش بحال مهرسا که عمه ای به این مهربونی و خوبی داره
ناراحتم که سر نمی زنی
محض اطلاع
ممنونم آقای پدر
چشم
معذرت میخوام
اشکال نداره حالا تو خودتو ناراحت نکن . آدما همینن دیگه . تو هم از این به بعد واسش خارشوهر بازی در بیار
راستی یه سر به منم بزنی خوشحال میشم
هه
منم یکی رو میخوام که صبحمو قشنگ کنه...
ایشالا بهش برسی