بازهم چراغی در کوچه های شبزده ی حوالی ام روشن نبود
اما لبخند میزدم
هرچند که قدم زدن دشوار بود
در نا کجا آباد رویاهایمان هر روز معجزه ای رخ میدهد
بچه میشم
از باغچه ی روبه روی پنجره اش برایم گل میچیند
لبخند میزنم
و لبخند میزند
دستانش میلرزد
- اسمت چیست ؟
- رومینا
دلم
میلرزد
مرا مانند کودکی هایم تاب میدهد
بغض میکنم
اما شانه هایش باز هم محکم است
نوازهایش تحریک میکند
هجوم باران های انباشته شده در دلم را
پیشنهاد نوشت :
هر از چندگاهی یک سری به خانه ی سالمندان بزنید
ادامه مطلب ...
این روزها دوست دارم
هر غریبه ای را
بدون درک جنسیت ها
تا حد مرگ
به آغوش بکشانم
فقط غریبه باشد
و با غربتش مرا ارضا کند
دیگر
میدانم رویاهایم
به آرزو تبدیل نمیشوند
ته نوشت :
عجب غریب است از من
پاییزی که دیگر برگهایش زرد نیست
ادامه مطلب ...
جاده ی مرگ سهم بلند پروازی هایم نیست
گناهم چیست ؟
که آرزوهایم ارتفاع را دوست دارند
و به پرواز عشق میورزند
ادامه مطلب ...