Romina

مینویسم تا یادم بماند

Romina

مینویسم تا یادم بماند

میلرزد






بچه میشم


 از باغچه ی روبه روی پنجره اش برایم گل میچیند


لبخند میزنم


و لبخند میزند


دستانش میلرزد 


- اسمت چیست ؟


- رومینا



دلم


میلرزد 


مرا مانند کودکی هایم تاب میدهد


بغض میکنم


اما شانه هایش باز هم محکم است




نوازهایش تحریک میکند 


هجوم باران های انباشته شده در دلم را



 

پیشنهاد نوشت :


هر از چندگاهی یک سری به خانه ی سالمندان بزنید




خاطره نوشت :

وقتی 9 سالم شد
بهم چادر نماز داد
گفت از این به بعد با این نماز بخون


نظرات 12 + ارسال نظر
امین 1391/11/06 ساعت 17:09 http://le-cafe.blogfa.com/

وایی که چقدر دوست داشتم این جمله ها رووو

محبوبه 1391/11/06 ساعت 17:22 http://mzm70.blogsky.com

خیلی زیبا بود عزیزم

گندم 1391/11/06 ساعت 17:36 http://atregandom.blogsky.com

ادما از بچگی به بچگی میرن این وسط فقط دوران کوتاهی بزرگ میشن و انگار واسشون بچگی بهتره که دوباره بچه میشن.هر چی پیرتر که میشیم بچه تر میشم .
من فوق العاده این بچه هایی که کوه تجربه هستن رو دوست دارم

میشه دوستشون داشت

فرشته (کافه ترانه) 1391/11/06 ساعت 18:28

قشنگ بود رومینا

وای رومینا ! تو اگه به من میگفتی اینقد نارنج دوس داری من همه نارنجامو میدادم بهت .... والا !

از کجا فهمیدی ؟


تقدیم به تو بخاطر احساس زیبایی که داری

نگین 1391/11/06 ساعت 22:50 http://zem-zeme.blogsky.com

پُر از بغض بود ..
واسه ی من...

دلم هوای مادربزرگمو کرده... چند روز پیش خونه ش بودم...
پشیمونم که چرا دو سه روز پیشش نموندم!

وقتی زنده بود ...

دوستش داشتم اما برای راحتی خودش که زیر منت بچه هاش سختی نکشه آرزوی مرگشو میکردم
بهترین نعمت براش مرگ بود
احساس میکنم باید کمی عذاب وجدان داشته باشم

نیازی به تفسیر نداشت. کلمات خودشون حرف می زنن.

خوشحالم

نمیدانم هم اکنون در کجا مشغول لبخندی
فقط یک آرزو دارم که در دنیای شیرینت میان قلب تو با غم
نباشد هییییییییییچچچچچچچچ پیوندی

متشکرم

zakhmi 1391/11/07 ساعت 15:38




ما خونه سالمندان نداریم

ایرادی نداره

و همچنان بی خبر ولی امیدوار به سلامتیت

مازیار 1391/11/07 ساعت 23:11

خب خب خب...اول از همه چرا وقتی می خوای بری به من نمیگی؟!!!خب شاید منم بخوام بیام...حالا درسته 1200 کیلومتر فاصله داریم ولی دلیل نمیشه نگیباید از من اجازه بگیری...در ضمن با کی رفتی؟چادرت و انداختی سرت؟!!!!!!

من که بچه اخری بودم.به پدربزرگ و مادربزرگ نرسیدم.الانم پدر مادرم پیرن....

من خوبم
شما خوبی ؟

امیدوارم یک روزی برسه بتونیم گروهی بریم

الهی

من سالها پیش رفتم خونه سالمندان، تا یه هفته دپرس بودم، تا یه ماه هر شب کابوسشو می دیدم، انقد حالم بد شد که دیگه جرات نکردم دوباره برم اونجا، الان هم هر وقت از جلو یه آسایشگاه سالمندان رد میشم، اوقاتم تلخ میشه.
اونجا پایان انسانیته، آخر زندگی، آخر خط آدمها، آدمهایی که یه زمانی واسه خودشون کسی بودن، حالا در نهایت استیصال، منتظرند، منتظر ملاقات با بچه ها و نوه ها، و از همه دردناکتر منتظر مرگ.
چیزی که خیلی اذیتم کرد این بود که این آدمهای بزرگ به نهایت حقارت رسیده بودن، کوچیک شده بودن، هم در ظاهر و هم در باطن، حتی خواسته هاشون هم خیلی حقیر و پیش پا افتاده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد