حوالی رویاهایم پرنده ای لانه کرده است
دیروز جوجه هایش گرسنه بودند
و امروز من دیگر نمیتوانم پروازش را ببینم
انتخاب سختی بود
گرسنگی جوجه هایش
یـــــــــــــــــــــــــــــــا
بینایی چشمانم
ادامه مطلب ...
اندیشه ام به آینده میرود
بدن میلرزد و ترسی در دلم هویدا میکند
واقعا در انتظارم چیست ؟
خانه ای رویایی با شمع های نیمه سوخته و پرده های سبز رنگ
یا
کلبه ای حقیر در تاریکی
کاش سرنوشت را خودمان با ماشین حساب های پیشرفته ی ذهن رقم میزدیم
اما حیف که کلاس های سواد آموزی مغز به جایی نرسید
هنوز که هنوز سلول های خاکستری با چرتکه حساب میکنند
آه
باز هم فراموش کردم
یک روح X هزار آرزو
چند میشود؟
باد شدید میوزد
نه بارانی در کار است
و نه خشمی
آسمان آرام است
اما دلهره ای دارد
ترس نوشت :
میترسم از زندگی ام تراژدی ترسناکی بسازم
اما میدانم که من عاشق هیجانم
ادامه مطلب ...
خبرت را برایم آورده اند
شنیدم میخواهی نابود شوی
هه
توهم جا زدن را بلدی ؟
سرشتت را به وجود اوردند
ومحکوم شدی به سکوت
تحمل کن
پایان همیشه خوب نیست
زبانم گاز میگیرم
دردش بر تمام جان جاری میشود
عجب هوسناک است
بوییدن گلی که هنوز چیده نشده است
ادامه مطلب ...